همين ماهان

۱۳۸۸ مرداد ۲۷, سه‌شنبه

اين بار 120 پزشك مي‌گويند: دكتر، برو دكتر!

1- دقيقاً پريروز بود. احمدي‌نژاد باز هم داشت «قدرت‌هاي بيگانه» را تهديد مي‌كرد ولي اين‌دفعه ادبياتش باز هم متفاوت‌تر بود: «چنان مي‌زنيم توي گوش‌تان كه راه خانه‌تان را هم گم كنيد!» (1) راستش تكان خوردم. رفتم به تهران دهه‌ي 50، تهران رو به مدرن شدن با اختلاف طبقاتي وحشتناكي كه قرار بود چند سال ديگر مثل بمب ساعتي بتركد... تهراني كه يك طرف ستاره‌هايش گوگوش و ناصر حجازي بودند و مجله‌ي «جوانان» بود و ديسكوتك‌هاي رنگ و وارنگ و يك طرف فقر و حاشيه‌نشيني و عقده و عقده... رفتم به محله‌ي نارمك: نوجوان تازه از شهرستان آمده‌ي زشت و قدكوتاهي كه گير دو سه «بچه تهرون» گردن كلفت ‌افتاده بود. يكي از آن نوجوان‌ها رو كرد به محمود: «همچي بزنم تو گوشت كه راه خونه‌تم گم كني!» محمود لاغر و ضعيف و غريب بود. دم نزد اما همان‌جا تصميم به انتقام گرفت. همان‌جا تصميم گرفت اين جمله را جايي تلافي كند. با زشتي و قدكوتاهي كه نمي‌شد كاري كرد، ولي مي‌شد قوي شد؛ آن‌قدر قوي كه گنده لات‌ها را هم تهديد و تحقير كرد. آن‌قدر قوي كه از همه انتقام گرفت...2- آن‌ها كه «هري پاتر» خوانده‌اند در فصل‌هاي مربوط به كودكي «ولد مورت» (شر مطلق داستان) و يكي دو تن از يارانش به‌ويژه «اسنيپ» به صحنه‌هاي مشابهي برخورده‌اند. (بگذريم از شباهت‌هاي ديگري كه دارودسته‌ي «جادوگران سياه» با حلقه‌ي احمدي‌نژاد دارند.) همان‌جا تصميم گرفتم يادداشتي درباره‌ي اين جمله‌ي احمدي‌نژاد و نقش عقده‌هاي كودكي بر شخصيت و عملكرد امروزش بنويسم اما سرم شلوغ بود و نشد. تا ديروز كه يك‌باره دو شاهد از غيب رسيد:
3- يك چهره‌ي دانشگاهي اصولگرا ضمن رد پيشنهاد احمدي‌نژاد براي حضور در كابينه‌ي دهم، رييس دولت كودتا را يك بيمار توصيف كرد و به او پيغام داد كه براي درمان خود به دكتر مراجعه كند. اين استاد سرشناس روانشناسي كه سابقه‌ي رياست يكي از دانشگاه‌هاي مهم تهران را در كارنامه‌ي خود دارد، به گروهي از استادان دانشگاه خبر داده كه در پاسخ به فرستاده‌ي رييس دولت گفته است: ايشان به لحاظ تخصص من بيمار است و بايد براي درمان خود به دكتر مراجعه كند! (2)
4- دومين شاهد از اين هم مهم‌تر و معتبرتر است: بند آخر بيانيه‌ي بيش از 120 پزشك و استاد دانشگاه كه در روزنامه‌ي جمهوري اسلامي منتشر شد: «از اين پس در بررسي صلاحيت افرادي كه عهده‌دار مسووليت‌هاي كليدي كشور خواهند شد لازم است سلامت رواني آن‌ها توسط يك كميته‌ي آگاه و مورد تاييد جامعه‌ي پزشكي مدنظر قرار گيرد.» (3)
5- پيش از اين برخي روانپزشكان به بيماري‌ها و اختلالات رواني احمدي‌نژاد پرداخته‌اند. به‌ويژه دكتر مسعود نقره‌كار در چندين مقاله‌ي مفصل به «اختلال شخصيت خودشيفته» و «بيماري اسكيزوافكتيو» او اشاره كرده است. (4 و 5 و 6) من كه خودم اين‌كاره نيستم ولي با اتكا به همين خوانده‌هاي جسته و گريخته وجود «اختلال شخصيت نمايشي» را نيز در او مسلم مي‌دانم. ضمن اين‌كه نه در احمدي‌نژاد بلكه در ساير افرادي كه امر به قتل و شكنجه مي‌كنند يا از قتل و شكنجه‌ي ديگران معذب نيستند هم وجود «اختلال شخصيت ساديستي» محتمل است. و البته دروغگويي، بي‌رحمي و بي‌وجداني نيز از مولفه‌هاي ثابت «اختلال شخصيت ضداجتماعي» است. اگر يادتان باشد، يكي از بامزه‌ترين شعارهاي روزهاي انتخابات هم اين بود كه: «دكتر، برو دكتر!»6- تذكر آن 120 پزشك بسيار به‌جا و البته ديرهنگام است. مطمئن نيستم ولي احتمالاً در ايران معاينه‌ي سلامت رواني تنها براي تصدي برخي مشاغل «ظاهراً» حساس مثل خلباني الزامي است و نه مشاغل «باطناً» حساس مثل معلمي، پزشكي، قضاوت، روحانيت، نمايندگي مجلس و البته رياست جمهوري. چند سال پيش مقاله‌اي خوانده بودم درباره‌ي دو پزشك كه يكي مبتلا به «اسكيزوفرني» بود و ديگري «افسردگي ماژور». توصيف ديروز فرشته قاضي از قاضي مرتضوي نيز وجود حداقل چند نوع اختلال شخصيت را در اين بازجو و شكنجه‌گر ارشد جمهوري اسلامي مسجل مي‌كند. (7) همين ديروز با يك وكيل سرشناس حرف مي‌زدم كه چقدر از «قضات عقده‌اي» شاكي بود. واقعاً جالب است كه براي راندن يك هواپيما با حداكثر 600-500 مسافر بايد ثابت كني ديوانه نيستي ولي اداره‌ي يك مملكت 70 ميليوني يا قضاوت درباره‌ي آن‌ها يا آموزش بچه‌هاي‌شان نيازي به اثبات سلامت رواني ندارد.
7- آقايان، اساتيد، علما! نقش رقابت‌هاي سياسي و قدرت‌طلبي‌ها را نمي‌خواهم ناديده بگيرم. نقش معادلات اقتصادي و رانت‌هاي ضميمه به قدرت را هم به همچنين. اما باور كنيد مسايل شخصيتي و رواني هم در آن‌چه امروز بر سرمان مي‌آيد بي‌تاثير نيست. اگر باز هم مسايل «ظاهري» بيشتر از «باطني» براي‌تان اهميت دارد حداقل به ميلياردها دلار خسارتي فكر كنيد كه همين يك فقره رييس جمهور بيمار به كشورمان تحميل كرده است. مبادا فردا كه سروصداها خوابيد تمام اين تجربه‌هاي تلخ هم فراموش بشود. معاينه‌ي سلامت رواني را نه‌تنها براي مسوولان كليدي كه براي «تمامي» مشاغل حساس جدي بگيريم.

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

رونوشت برتر از اصل/ مقايسه‌ي جنبش سبز با انقلاب 57

1. آيت‌الله خامنه‌اي در مراسم تنفيذ رييس جمهور منتخب خود، جنبش سبز ايران را به طعنه «كاريكاتور انقلاب 57» خوانده‌اند. مي‌خواهم خدمت ايشان عرض كنم كه نخير، نه‌تنها كاريكاتور آن نيست بلكه نسخه‌ي به‌روز شده، تجديد نظر شده و اصلاح شده‌ي آن است كه- به‌اصطلاح امروزي‌ها- بسياري از «باگ»‌هاي ورژن قبلي در آن از بين رفته است. (هم‌سن و سال‌هاي من كه نمي‌دانند باگ چيست بروند از بچه‌هاي‌شان بپرسند.) همان‌طور ‌كه خود ايشان و دستگاه سركوب‌شان نيز كاريكاتور شاه و ساواك و ارتش سي سال پيش نيستند؛ بالاخره سي سال گذشته است و بسي رنج برده‌ و از اشتباهات آن مرحوم و وقايع بعدي تجربه كسب كرده‌ و به اين‌جا رسيده‌اند. (يك فقره به‌عنوان مثال عرض مي‌كنم: بدبخت شعبان بي‌مخ كجا، لباس شخصي‌هاي امروزي كجا؛ آن‌ها با چاقو خط مي‌انداختند، اين‌ها با باتوم به «سر» مي‌كوبند.) شرط يك مبارزه‌ي جوانمردانه آن است كه حريف را تحقير نكنيم.

2. دكتر ماشاءالله آجوداني، نويسنده‌ي كتاب مرجع «مشروطه‌ي ايراني»، در مصاحبه‌ي پريشب با بي‌بي‌سي، ضمن ابراز اميدواري شديد به اين جنبش و اين‌كه پس از 150 سال بالاخره ملت ما را به حقوق مدني خود مي‌رساند، فرموده‌اند اين بچه‌ها آمده‌اند اشتباهات پدران‌شان در سال 57 را تكرار نكنند. (يا اصلاح كنند؛ درست يادم نيست.) فرموده‌ي بسيار درستي است. بنده هم با سواد اندك خودم به اين فرمايش مي‌افزايم كه پدران‌شان هم (آن‌ها كه پس از اين سي سال هنوز زنده مانده‌اند و تواني دارند) آماده‌ي اصلاح اشتباهات خود هستند يعني در مجموع همه (پدران و پسران و البته مادران و دختران) آمده‌اند راه ناتمام سي سال پيش را اين‌بار به‌درستي تا انتها بروند. اين خود يك موضوع مهم و مفصلي است كه در يكي از يادداشت‌هاي آينده مصدع اوقات خواهم شد.

3. اما برتري جنبش سبز بر انقلاب 57 تا اين‌جا كه يك ادعاست؛ چطور بايد اثباتش كرد؟ در مقام اثبات عجالتاً سه نكته به نظرم مي‌رسد كه مي‌گويم. شما هم بفرماييد تا اين بحث را قدري پيش ببريم:
الف. اين جنبش «رهبر» ندارد، به‌جايش «نماينده» دارد، آن هم نماينده‌اي كه اتفاقاً همين دو ماه پيش ميليون‌ها راي از موكلانش گرفته است. (چند ميليونش را نمي‌دانيم، چون نشمرده‌اند.) فرق نماينده با رهبر- به‌خصوص از نوع عظيم‌الشان كاريزماتيك- اين است كه اولاً مشروعيتش را از راي من و تو مي‌گيرد، ثانياً خودش هم اين روال كسب مشروعيت و به بيان ديگر «قاعده‌ي بازي دموكراسي» را پذيرفته است و خرش كه از پل گذشت نمي‌تواند زيرش بزند. حالا اين‌كه به‌جاي رهبر، نماينده داشته باشي (يا رهبري كه براي خود شأن نمايندگي قايل باشد) كجايش بهتر است؟ اين‌كه بتواني رابطه‌ات را با او بر اصول دموكراسي تنظيم كني. يعني به‌جاي اين‌كه مرتب از او فتوا بگيري تا اجرا كني، بتواني به او «پيشنهاد» بدهي، بتواني از او «پرسش» كني، حتي عنداللزوم بتواني يقه‌اش را بگيري و «مواخذه»‌اش كني. همين نبودن هاله‌ي قدسي دور سر مهندس موسوي در آينده جلوي بسياري از انحرافات و آفات بعدي جنبش را مي‌گيرد. مضاف بر اين‌كه رهبر نبودن موسوي باعث بروز خلاقيت‌ها و «تكثر رهبري» در تك‌تك جمعيت 80-70 ميليوني ايراني در داخل و خارج كشور مي‌شود به اين معنا كه از فلان بچه محصل در خيابان مولوي تهران تا محسن سازگارا در واشنگتن هر كدام از تمامي توان انديشگي و رسانه‌اي خود (VOA باشد يا «بالاترين») استفاده مي‌كنند تا جنبش را قدمي به جلو ببرند. اين يعني همان جنبش مدرن و شيك كه قبلاً هم گفته بودم.
ب. جنبش سبز «خشونت» ندارد؛ انقلاب 57 داشت. نه‌تنها گروه‌هاي عمده چپ بنا به ضرورتي كه تشخيص مي‌دادند از ميانه‌ي دهه‌ي 40 مبارزه‌ي قهرآميز را به‌عنوان تنها راه ممكن در پيش گرفته بودند، در جماعت اسلام‌گراي تحت رهبري امام خميني هم افراد و گروه‌هايي كه سابقه‌ي ترور و اعمال خشونت داشته باشند كم و بيش پيدا مي‌شد. (نمونه‌اش همين محسن مخملباف خودمان كه در 17 سالگي در جريان نبرد مسلحانه دستگير شد!) مهم‌تر اين‌كه اصلاً در آن دوره نه‌تنها در ايران كه در هيچ جنبش آزاديبخش جهاني خشونت تقبيح نمي‌شد، تقديس مي‌شد؛ ادبيات مسلط مقاومت ادبيات خون و خشونت بود. اين بود كه هم در شب 22 بهمن در بعضي شهرها دار زدن و مثله كردن ساواكي‌ها و آن‌ها كه «عوامل رژيم» خوانده مي‌شدند راه افتاد، هم تا چند ماه بعد اين‌گونه انتقام‌ها جسته و گريخته ادامه يافت و هم اين‌كه بدتر از همه چند شب پس از پيروزي انقلاب براي اولين بار چند افسر عالي‌رتبه را در پشت‌بام همان مدرسه‌اي كه رهبر انقلاب سكني داشت (آخر بي‌سليقگي تا كجا) با محاكمه يا بي محاكمه اعدام كردند و اين كار را چند ماه ادامه دادند تا درگيري‌هاي جديد پيش آمد و انتقام از عوامل رژيم گذشته از اولويت افتاد.
پ. نكته‌ي سوم «خودآگاهي» ملي است كه در اين جنبش وجود دارد و سال 57 به‌گمانم وجود نداشت يا كمتر بود. الان مردم مي‌دانند كه چه مي‌خواهند: در درجه‌ي اول راي خود را مي‌خواهند و در درجه‌ي دوم شعارهاي انتخاباتي رييس جمهور منتخب خود را (كارآمدي اقتصادي، آزادي‌هاي اجتماعي و سياسي، رفع تبعيض و...) اما سال 57 چه؟ اين را بزرگ‌ترها بايد جواب بدهند ولي من كه آن سال‌ها بچه بودم يادم هست تا چند سال بعد از انقلاب هم مردم با پوزخند و تلخند از هم مي‌پرسيدند «براي چه انقلاب كرديم» يا «براي چه شاه را بيرون كرديم» و بعد هم كه جواب درست و حسابي پيدا نمي‌كردند، گناه را گردن انگليسي‌هاي بيچاره مي‌انداختند. شايد اغراق به‌نظر برسد، ولي آن‌چه بايد «مطالبات» يك انقلاب باشد در انقلاب 57 در سطح فعالان سياسي «يك بستر و دو رويا» بلكه صدها رويا بود و در سطح ملت 36 ميليوني هم (حالا يا به‌دليل شتاب فوق‌العاده زياد جريان انقلاب در سال 57 يا محدود بودن وسايل اطلاع‌رساني و ارتباط جمعي يا پايين بودن سطح سواد عمومي جامعه و...) واقعاً يك «ندانم‌كاري» عمومي. اين فقدان خودآگاهي ملي به فاصله‌ي كوتاهي نتيجه‌اش را نشان داد: يكي مي‌گفت نان مي‌خواهم، آن يكي جواب مي‌داد ما براي شكم انقلاب نكرديم. يكي آزادي مي‌خواست، آن ديگري حكومت شرع.

4. البته قابل كتمان نيست كه جنبش سبز از همان اولين روزها سعي در القاي «اين‌هماني» خود با انقلاب 57 داشته است. اين روند با انتخاب مهندس موسوي، نخست وزير محبوب امام خميني، به پرچم‌داري جنبش آغاز شده و با مصادره‌ي تك‌تك نمادهاي انقلاب 57، به‌ويژه الله اكبرهاي شبانه، تداوم يافته است. ولي آن‌چه سبب تشديد اين روند شده اين‌هماني ديگري است كه در آن سو نيز اتفاق افتاده است. در واقع نظام جمهوري اسلامي آن‌قدر با آرمان‌هاي اوليه‌ي خود فاصله گرفته و به رژيم سلطنتي (آن هم در روزهاي زوالش) شبيه شده است كه الان نه‌تنها سر دادن الله اكبر كه فرياد زدن شعار «استقلال، آزادي، جمهوري اسلامي» (نه حتي جمهوري ايراني) در خيابان‌ها نيز به‌نظر مي‌رسد عملي انقلابي و مستوجب باتون، گاز اشك‌آور، بازداشت و البته مرگ باشد. ولي اين‌كه پس از سي سال دو سوي دعوا اين‌قدر شبيه اسلاف خود شده‌اند تقصير از معترضان است يا نظامي كه در اين مدت، علي‌رغم در اختيار داشتن كليه‌ي منابع ملي اين كشور زرخيز، دنده عقب گرفته و مسافران خود را به ايستگاه اول بازگردانده است؟

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ مرداد ۱۲, دوشنبه

نسل سوخته به‌پا خيز

يادداشت زيررا دوستي با نام «مدارا مهرآيين» به وبلاگ اي‌ميل كرده و خواسته است منتشر شود:
احتمالاً اصطلاح «نسل سوخته» براي جوانان چندان آشنا نيست. اما هستند بخشي از هم‌وطنان كه مفهوم اين اصطلاح را با تمام گوشت و پوست خود احساس كرده و خود را مصداق واقعي آن مي‌دانند: جوانان قديمي‌اي كه زماني روياهاي زيادي براي تغيير و پيشرفت كشور در سر داشتند و در اين راه وظايفي هم براي خود متصور بودند؛ همان كساني كه از زمان جايگزيني رژيم خشونت و تزوير به‌جاي رژيم برآمده از انقلاب، اين تغيير را احساس كردند و در همان زمان به‌منظور جلوگيري از اين تغيير و دگرديسي واكنش نشان دادند و در پاسخ به اين واكنش نيز عوارض بسياري متحمل شدند؛ همان‌هايي كه سال‌ها پس از انقلابي كه خود نيز در آن نقش داشتند، در زندان به‌سر بردند؛ همان‌هايي كه در جريان تصفيه‌هاي اداري و دانشگاهي به‌عنوان ضدانقلاب و عنصر نامطلوب از محيط كار و تحصيل خود اخراج شدند و اكثراً مجبور شدند به مشاغل آزاد روي آورند و پس از مدتي در روزمرگي زندگي، غم نان و مسووليت خانواده به لاك زندگي شخصي و غيراجتماعي فروروند و با گذشت سال‌ها فقط گاهي با يادآوري خاطرات گذشته در ته دل بر سال‌هاي از دست رفته‌ي جواني افسوس خورند؛ همان‌هايي كه در جبر زمانه و حكومت از بارور شدن و نشان دادن شايستگي خود بازماندند و فقط رشد علف‌هاي هرز وابسته به رژيم را - كه فقط به‌واسطه‌ي اين وابستگي تمام امكانات سرزمين مادري‌شان را غصب كرده بودند- تماشاگر شدند...
مجموعه‌ي اين شرايط سبب شد اين نسل به‌منظور آسيب‌پذيري كمتر تا حد ممكن از مسايل سياسي و اجتماعي جامعه فاصله بگيرد و با تلاش در زندگي خصوصي و فردي سعي كند هم خود را از گزند ماموران حكومت به‌دور دارد و هم با كسب موفقيت در زندگي شخصي، از غلظت حقارتي كه حكومت بدان تحميل كرده بود بكاهد.
اما حالا، در جنبش سبز ايران، اين نسل سوخته كجاست؟
پيوستن مهاجران سياسي اين نسل به جنبش سبز كاملاً مشهود است و به‌وضوح مي‌توان آنان را در صف تظاهركنندگان حامي موج سبز ديد. اين هموطنان كه سال‌ها حقارت چهره‌اي را كه از ايران و ايراني بودن ساخته بودند تحمل مي‌كردند، حال با شكل گرفتن جنبش سبز و احترام عمومي كه اين جنبش براي ايرانيان به ارمغان آورده غرور از دست رفته‌ي خود را بازيافته‌اند. آنان هم‌اكنون مي‌بينند كه در نگاه جهانيان ديگر نه احمدي‌نژاد كه چهره‌ي معصوم و در عين‌حال اسطوره‌اي «ندا»ست كه نماد ايراني بودن است.
اما در داخل كشور اين نسل سوختگان كجا هستند؟ چرا نمي‌توان آنان را در جنبش غرورآفرين ملت ايران با انگشت نشان داد؟
شايد پشت اين «نبود» سال‌ها عادت به پنهان‌كاري و ترس از آزار و اذيت باشد. نبايد فراموش كرد كه بسياري از اينان ظرف سال‌هاي گذشته هزينه‌هاي زيادي براي اعتقادات دوره‌ي جواني خود پرداخته‌اند؛ هزينه‌هايي كه امروز شايد بتوان به‌راحتي از آن صحبت كرد اما در بسياري از موارد تحملش از توان يك انسان خارج است و حال ترس از تحمل دوباره‌ي اين هزينه‌ها- آن هم به‌دنبال ثبات نسبي كه به‌دور از مسايل سياسي و با سال‌ها كار و تلاش براي خود و خانواده‌ي خود فراهم آورده‌اند- مي‌تواند هر كسي را به فردي محافظه‌كار تبديل كند.
اما دوستان چاره چيست؟
موج سبز به‌راه افتاده است و جنبش جوانان اين كشور مي‌رود كه به تحقق آرزوهاي سال‌هاي جواني شما بيانجامد. آيا نمي‌خواهيد با آن همراه شويد؟ آيا مي‌خواهيد فرزندان و برادران و خواهران كوچك‌ترتان را در خيابان‌ها تنها بگذاريد؟ شما سال‌ها آرزو داشتيد خواري حكومتي را كه ايام جواني‌تان را دزديد ببينيد؛ سال‌ها آرزو داشتيد وحشت سقوط را در چهره‌ي نيروهاي گستاخ و سرمست از باده‌ي قدرت حكومت ببينيد و هم‌اكنون نسل برخاسته از شما مي‌رود كه تومار حكومت خشونت و فقر و خرافات را در هم بپيچد. آيا نمي‌خواهيد به آن بپيونديد؟
دوستان، توجه كنيد كه رژيم ترور و وحشت طي اين سال‌ها با هراس از بروز چنين شرايطي عوامل خود را براي مقابله با مردم آموزش داده و هم‌اكنون نيز همان‌گونه كه با افشاي مفاد بعضي از جلسات محرمانه مشخص شده، با تمام توان به آموزش عناصر خود براي چگونگي كنترل جنبش مردم مشغول است. شما كه نمي‌خواهيد فرزندان خود را در مقابل اين سركوب تنها بگذاريد؟
‌اكنون كه ضعف اصلي جنبش سبز ما نبود تشكيلاتي فراگير براي هدايت آن است و جنبش در اثر غفلت رهبران اصلاح‌طلب خود نتوانسته كادرهاي مناسبي براي هدايت تشكيلاتي تربيت كند (و اين امر در بي‌برنامگي استراتژيك و تاكتيكي آنان كاملاً مشهود است) درست همان زماني است كه تجربيات سال‌ها كار تشكيلاتي شما در دوران استبداد سياه مي‌تواند به‌كار آيد.
مسلم است كه اگر شور جوانان اين جنبش با تجربيات كار تشكيلاتي و حمايت‌هاي مالي و فكري شما درهم آميزد مطمئناً آن‌چه احتمال وقوع آن خواب حاكمان سياه‌انديش را پريشان كرده است دور از دسترس نخواهد بود.
دوستان! نشانه‌هاي تزلزل دژخيمان كاملاًً مشهود است. توجه كنيد كه اينان يك بار بيشتر سقوط نمي‌كنند. شما كه تمام جواني خود را در اين راه گذاشته‌ايد، حيف است در پيروزي ملت شريك نباشيد و شيريني احساس پيروزمندان را در لحظه‌ي شكست دشمن از دست بدهيد.


برچسب‌ها:

۱۳۸۸ مرداد ۱۱, یکشنبه

نترسين، نترسين، ما همه با هم هستيم

يك پوستر ديگر براي شما كه به خيابان‌ها مي‌رويد.


برچسب‌ها:

عبادي پيرزن است، جنتي پيرمرد نيست؟

ميان اين‌همه اخبار و تحليل‌هاي سياسي اجازه هست يك سوال غيرسياسي بپرسم؟ دعوايم نمي‌كنيد؟
پريروز احمدي‌نژاد درباره‌ي علل عزل وزير اطلاعات از جمله گفت: «در موضوع هاله اسفندياري هم خوب عمل نكرد و من به او گفتم كه چرا رفتاري مي ‏کنيد که مورد تمسخر واقع شويد؟ يك پيرزن 70 ساله را گرفته‌ايد مي‌گوييد مي‌خواهد انقلاب مخملي راه بيندازد...»
ديروز هم كيهان شيرين عبادي عزيز را «پيرزن قاتل» لقب داد. (البته خانم عبادي فوقش ميانسال است؛ من فقط نقل كردم!)
سيمين بهبهاني، شاعر ملي ما، را هم هر وقت بخواهند تحقير كنند از همين كلمه‌ي «پيرزن» استفاده مي‌كنند.
اين در حالي است كه آقاي جنتي (كه به‌قول ابراهيم نبوي تابه‌حال دو بار كيلومترشمارش را صفر كرده) آن‌قدر «پيرمرد» شده كه در همين نماز جمعه‌ي پريروز به‌جاي قنوت رفته ركوع، ولي هنوز دبير شوراي نگهبان است. يا آقاي يزدي كه او هم مثل جنتي حول و حوش 400 سال سن دارد يا فرضاً علماي مجلس خبرگان كه حتماً عكس چرت زدن‌شان را هم در جلسات ديده‌ايد.
راستي چرا؟ چرا «پيرزن» چيزي در حد فحش است ولي «پيرمرد» بودن احترام و منزلت مي‌آورد؟
مي‌فرماييد احمدي‌نژاد و كيهان و... بي‌شعورند؟ اين درست (اگر دل‌تان خنك مي‌شود) دعوا كه نداريم. ولي باور كنيد گوينده وقتي بخواهد حرفي بزند مخاطبش را هم در نظر مي‌گيرد. يعني آن كسي از پير بودن هاله اسفندياري يا سيمين بهبهاني به‌عنوان نقطه ضعف استفاده مي‌كند مطمئن است لااقل بخشي از شنونده‌هايش هم با او هم‌عقيده‌اند.
از اين‌جاي مطلب غيرسياسي مي‌شود:
حالا كه اين‌قدر به‌خوبي داريم «جنبش» مي‌كنيم و يك «ايران ديگر»، يك «ايران بهتر» مي‌سازيم، خودمان را هم كمي ارتقا دهيم و آپديت شويم. مبادا به‌همين زودي اين وطن «وطن» شود ولي ما لايقش نباشيم!

برچسب‌ها:

۱۳۸۸ مرداد ۱۰, شنبه

ابطحي عزيز اعتراف كن

ابطحي عزيز، چهره‌ي زيبايت را كه در دادگاه جمهوري اسلامي زيباتر هم شده بود ديدم و حرف‌هايت را تا اين لحظه نخواستم بشنوم يا بخوانم. تو را مي‌شناسيم، بازجويان، دادستان‌ها و قاضيانت را هم مي‌شناسيم. (از لحاظ ظاهر- و لابد باطن- چقدر هم شبيه هم هستند؛ دريغ از يك جو ظرافت كه خدا در خلق اين‌ها به‌كار برده باشد!) صد برابر اين هم كه اعتراف كني، ذره‌اي از ارادت ما به تو كم نخواهد شد. كاش با اين اعتراف‌ها بيرون بيايي، آن رخت چرك را از تنت درآوري، با يك فنجان قهوه‌ي داغ پشت لپ‌تاپت بنشيني...
ديروز با يكي از زندانيان سياسي اول انقلاب بودم. مي‌گفت آن اول‌ها زنداني را از پا آويزان مي‌كردند و با كابل به سروكله‌شان مي‌زدند، ولي زنداني‌ها در عوض اعتراف، مي‌مردند! بعد تجربه‌شان بيشتر شد و فهميدند شكنجه هم «بلدي» مي‌خواهد. اين دوستم نتيجه مي‌گرفت دليل اين‌كه اين‌همه جوانان‌مان در بازداشتگاه‌ها شهيد مي‌شوند، نابلد و ناشي بودن و تازه‌كار بودن بازجويان و شكنجه‌گران است. يعني به‌جاي شكنجه‌گران باسابقه‌ي اطلاعات و نيروهاي انتظامي، بچه‌ها را دست سپاهي‌ها و لباس شخصي‌هاي بسيجي سپرده‌اند.
ابطحي جان! اين‌ها ناشي‌اند. شكنجه هم بلد نيستند، مي‌زنند آدم را مي‌كشند. حيف نيست روز آزادي را- كه اين‌همه نزديك شده- نبيني؟ باز هم اعتراف كن. هرچه را «مي‌خواهند» بگو. هم تو، هم ما، هم همه‌ي دنيا «همه چيز» را مي‌دانيم. اعتراف‌هاي تو هم مثل ساير گفته‌ها و نوشته‌هايت براي جنبش سبز ما برانگيزاننده و الهام‌بخش خواهد بود.

برچسب‌ها: